ازاومتنفربود.بادیدنش همه غم وغصه هایش به یادش می افتاد.ازبچگی مجبوربودهرکجاکه می رفت اوراهم باخودحمل کند!ولی تاکی؟دیگرخسته شده بود...داشت وردلش سنگینی می کرد.می خواست هرطورشده ازشرش راحت شود.نمیتوانست هرچه دلش می خواست بخردومثل بقیه کلاس بگذارد.همه اش هم تقصیراوبود!بااین فکرهاداشت دیوانه می شد.پس مشتی محکم روی شکمش کوبیدوازجلوی اینه کناررفت...!!!
کلمات کلیدی: